در میان سالهای سخت جنگ، زمانی که مرگ همراه نفس بود، یک لبخند طبیعی توانست فاصله دو انسان را بردارد. داستان «آنتوان دو سانت اگزوپری»، نویسنده معروف کتاب شازده کوچولو ، نه تنها یک خاطره از جنگ است، بلکه آموزهای عمیق درباره قدرت لبخند، انسانیت و پیوند روحها.

او، خلبانی فرانسوی بود که در جنگ جهانی دوم اسیر شد و در زندانی تاریک محبوس شد.
با چشمانی پر از ترس، به دنبال آخرین سیگار زندگیاش گشت و متوجه شد کبریتی ندارد.
فریاد زد:
«هی رفیق! کبریت داری؟»
نگهبان سنگدل، کبریتش را روشن کرد.
او لبخند زد — شاید از ترس، شاید از نزدیکی با یک انسان دیگر.
آن لبخند، دیوارهای را فرو ریخت، چشمانشان به هم دوخته شد و ناگهان…
نگهبان هم لبخند زد.
آن شب، یک مکالمه ساده درباره بچهها، آرزوهای خانوادگی و عکسهای قدیمی، دو روح را به هم پیوند زد.
در نهایت، زندانبان در را باز کرد و بدون گفتن یک کلمه، راهی به سوی زندگی به او داد.
مثل این داستان، ما هم در زندگی روزمره، زیر لایههایی از موقعیت، عنوان، تصویر و هویت مجازی پنهان میشویم.
اما زیر همه اینها، روحی انسانی و بیگناه وجود دارد که منتظر است به دیگرانی مثل خودش، لبخند بزند.
وقتی کودکی لبخند میزند، چرا ما هم لبخند میزنیم؟
چون آن روح بچهگانه درونمان به او پاسخ میدهد.
لبخند فقط حرکتی در لبها نیست.
لبخند، تماس روح با روح است.
لبخند، سلاحی مهربان علیه تنشهاست.
لبخند، پلی است که فاصلهها را میپوشاند.
در دنیایی که گاه سخت به نظر میآید،
ما در مجمع خیرین حامی بازماندگان از تحصیل تهران ،
سعی میکنیم با لبخند، دستان کمک بگیریم،
و با هم، آیندهای بهتر برای کودکان بسازیم.